یسنایسنا، تا این لحظه: 16 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

یسنا کوچولو

گلدشت 1

جمنه ( جمعه ) با بابا و مامان رفتیم گردش      من میگفتم بریم آبه علی مامان میگفت "فرقی نداره کجا بریم فقط بریم یه جایی که یسنا بازی کنه آخه بچم چند روز مریض بوده از خونه بیرون نرفته " منو میگفتا به آبسرد که رسیدیم بابا گفت من شاتوت میخوام بریم یه درخت شاتوت پیدا کنیم . از چند نفر آدرس گرفت ما هم رفتیم دنبال آدرس ولی از درخت شاتوت خبری نبود که نبود     دیگه حوصلم سر رفته بود که به جایی به اسم گلدشت رسیدیم . یه باغ رستوران هم داشت . بابا گفت گرسنه اید ؟ ما هم گفتیم بلهههههه   رفتیم توی باغ . میدونید اونجا چی بود ؟ دو تا جوجه اردک یکی سیاه یکی سفید . منم دنبالشون کردم تا بگیرم...
21 تير 1390

تب

سرم درد میکنه از دیشب همش تب میکنم مامان نمیذاره   زیاد جنب و جوش کنم خودمم حالشو ندارم   مامان دیشب تاصبح بالای سرم بود و تبمو چک میکرد  صبح هم بابا زودی منو برد پیش اون خانم دکتر مهربونه   دکتر گفت سینوسهام عفونی  شده . عمه اعظم به مامان گفت مایعات و چای زیاد بخورم دلم میخواد زودتر خوب بشم        ...
10 تير 1390

یک تولد دیگه

سلام دوست جونای من .  باز هم رفتم جشن تولد . تولد دختر همسایمون فادیا بود . شب بود که اومد در خونمون و یک کارت دعوت داد . روش نوشته بود : دوست عزیزم یسنا مهمون من یاش . جشن تولدمه . روز دوشنیه  از ساعت 4 . دوستدار تو فادیا . بابا رفت و یک عروسک خرید واسه کادو  . از صبح به مامان میگفتم پس کی ساعت 4 میشه ؟ مامان هم میگفت صبر داشته باش خودم بهت میگم . بالاخره مامان اومد و گفت یسنا بیا لباستو بپوش و آماده شو . اولش گفتم اصلا چرا برم ؟ نمیخوام برم دیگه  اما بعد راضی شدم که برم مامان منو برد و به مامان فادیا سفارش کرد مواظبم باشه . اونجا همه دخترهای کوچه بودن . با همدیگه بازی کردیم   رقصی...
7 تير 1390

دامداری

سلام  امروز بابا منو برد دامداری بابای داییلانگ (دانیال )     دانیال هم سن خودمه  اونحا یک پرستو لونه داشتو جوجه هاش تازه از تخم در اومده   بودن .هی دهانشونو باز میکردن تا مامانشون غذا بده . اینقده گاو اونجا بوووووووود . منو دانیال دنبال یک گوساله کردیم تا بگیریمش بالاخره هم موفق شدیم . گوساله هه همش میخواست فرار کنه ما هم هی داد میزدیمو نمیذاشتیم  . بیچاره دیگه خسته شد و تکون نخورد . به به چه زوری داریم ما اسم سگشونو گذاشتم رومئو    آخه کارتون رومئو رو خیلی دوست دارم .  بعد از دو ساعت که اونجا بودیم مامان به بابا زنگ زد که بریم خونه . بابا گفت دستاتو ...
3 تير 1390

سواد

من از شنیدن داستان خیلی لذت میبرم مخصوصا اگه کسی کتاب داستان واسم بخونه  چون عکس داره    بابا تازگی چند جلد از داستانهای شاهنامه رو خریده و شبها واسم میخونه   دیروز رفتم خونه مامانی عالمی . از مامانی خواستم کتاب بخونه اونم برام خوند . من باز هم میخواستم بخونه ولی مامانی گفت که کار داره و نمیتونه . وقتی کارش تموم شد یک مداد و یک دفتر بردم پیشش و ازش خواستم به من نوشتن یاد بده تا خودم بتونم کتابهامو بخونم .   مامانی گفت باید برم مدرسه تا  باسواد بشم اما من از مدرسه خوشم نمیاد . زود نوشتنو یادم بدید که من مدرسه برو نیستم .     ...
2 تير 1390
1